حتما بخونید
سلام گلای من ببخشید چند وقته نتونستم وبلاگ رو به روزش کنم می خوام یه داستانی بگم براتون ولی این بار داستان کوثره یه روزی روزگاری کوثر که خیلی کوچولو بود بردم تو اتاق خوابوندمش هوا هم خیلی سرد بود بهش زیاد لباس پوشوندم تا سرما نخوره تا اینکه متوجه شدم کوثر جان تب کرده و همش گریه می کرد بردنش بیمارستان و بستریش کردن خیلی گریه می کرد ببینید چقدر مظلومان خوابیده تو این مدتی که تو بیمارستان بود کلی دلمون براش تنگ شد اینجا خیلی عصبانی بود و حوصله کسی رو نداشت با بچه ها نقشه کشیدیم که خوشحالش کنیم تصمیم گرفتیم کادو بخریم و یهویی بریم بیمارستان رفت...