محدثه و محمدرضا و کوثرمحدثه و محمدرضا و کوثر، تا این لحظه: 21 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

عزیزای قلبم

درد دل

محمدرضا و محدثه و کوثر جون خیلی دوستتون دارم این وبلاگ یادگار من برای شماست

محدثه به مدرسه می رود

سلام بچه های گل اینقدر شرمندم که نگو چون به دلایلی نتونستم مطلب بزارم ولی الان اومدم با کلی مطلب های خوب بزن دست قشنگ رو بچه ها محدثه اولین سالی هست که میره مدرسه؛؛؛؛ از ماه قبل مخ ما رو میخورد هی از مدرسه و خرید وسایلاش می گفت سرمونو می خورد امام حالا وقتشه که محدثه بره اول ابتدایی نتونستم برم بدرقه اش خیلی ناراحت شدم دوس داشتم اونجا بودم ولی مامانش کلی عکس گرفته ازش چون مامانی دست تنها بود خواسته هم محدثه رو از زیر قران رد کنه هم عکس بگیره عکسش اینجوری افتاده محدثه خانم ان شاا... موفق باشی و در اینده به شغل مورد علاقت برسی اینجا پارکینگشونه داره راهی مدرسه میشه ز...
17 مهر 1391

محدثه عاشق طبیعت

سلام بچه های گلم بله بازم عمه راوی اومد اینبار یه داستان همراه تصاویر درباره محدثه جونم می خوام بگم حالا همه بیاین جمع شین قصه بگم یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود یه دختری بود اسمش بود محدثه خیلی نازه عاشق گل و گیاه و طبیعته   وقتی میره خونه مامان بزرگش همش می خواد بین گل و گیاه عکس بگیره و بره بالای درخت حالا می خوام چند تا عکس ازش بزارم نگفتم مخلص گله بفرمایید نازه عمه است دیگه اینا گلای تو حیاط ماستا این چیه محدثه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ داری چیکار می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ راستشو بگو گلو می خوای به کی بدی؟؟؟ عمه روم نمیشه ...
9 شهريور 1391

خودت بیا بخون دیگه

هر وقت می ریم خونه این سه تا فسقلی اسیرمون می کنن اینقدر شادی می کنن که ادم بهشون شک می کنه والله یه بار رفتیم خونه قبلی محمد رضا اون روز اینقدر از ما کار کشید که نگو چه کیفی هم می کرد بگذریم....................... به فرمان ایشون اتاقشونو تمیز کردیم داشت حال می کرد براش میوه پوست کندم خورد و کیف کرد پسرجون کم بخور اینقدر تو اتاق باهم بازی کردیم کل خونه رو بهم ریخته کرد یه کار عجیبی از مامانم خواست اونم این بودکه با مامانم بازی کنه و پشت مامانم سوار شه مامانم هم قبول کرد گفت چون بچه ست ببین تو رو خدا چه کیفی داره می کنه اخه تو خجالت نمی کشی فردا بزرگ شدی چه جوری از مامان بزرگ عذرخوا...
8 شهريور 1391

حتما بخونید

سلام گلای من ببخشید چند وقته نتونستم وبلاگ رو به روزش کنم می خوام یه داستانی بگم براتون ولی این بار داستان کوثره یه روزی روزگاری کوثر که خیلی کوچولو بود بردم تو اتاق خوابوندمش هوا هم خیلی سرد بود   بهش زیاد لباس پوشوندم تا سرما نخوره تا اینکه متوجه شدم کوثر جان تب کرده و همش گریه می کرد بردنش بیمارستان و بستریش کردن خیلی گریه می کرد ببینید چقدر مظلومان خوابیده تو این مدتی که تو بیمارستان بود کلی دلمون براش تنگ شد اینجا خیلی عصبانی بود و حوصله کسی رو نداشت با بچه ها نقشه کشیدیم که خوشحالش کنیم تصمیم گرفتیم کادو بخریم و یهویی بریم بیمارستان رفت...
8 شهريور 1391

تسلیت میگم

سلام گلای من خوبین؟ شماها می دونید که من چقدر دوستتون دارم اگه چیزیتون بشه من میمیرم خبر دارین تو بعضی از شهرهای ایرانم زلزله اومده و بچه های زیادی رفتن پیش خدا؟؟؟؟؟؟ من واقعا ناراحتم نمی تونم کاری براشون بکنم تنها کاری می تونیم بکنیم اینه که براشون دعا کنید خیلی دوستتون دارم میگم ای بچه هایی که رفتین پیش خدا خیلی دوستتون دارم خدا مراقب شماست ...
23 مرداد 1391

شیطنت دو وروجک

سلام نانازای من خوبین انشاا.... می خوام یکی از شیطنتای محدثه و محمدرضا رو بگم که همین امروز انجام دادن وکلی بهشون خندیدیم محدثه و محمد رضا مثل اینکه قصد دارن یه بازی بکنن حالا به نظر شما چه بازی محدثه: محمدرضا شروع کنیم بازی رو؟ اگه حاضری پاشو بگو یاعلی محمدرضا:ااوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو اوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس محدثه: بگیر که اومدم دیییییییییییییییییییییییشششششششششش بببینید این نی نی ها هم از کار اینا تعجب کردن محمدرضا: نخند زود باش دستمو ببوس محدثه: چاکرتم............ نوکرتم................. مخلصتم بعد این همه دعوا و ش...
18 مرداد 1391

ارزوی محدثه

سلام دوستای گلم دلم برا همتون تنگ شده بود ازتون معذرت میخوام که چندوقت نتونستم بهتون سر بزنم تو ماه رمضان همه سعی می کنن که نذری بدن و افطاری دعوت کنن ماهم اولین افطاریمونو رفتیم خونه محدثه اینا قبلش رفتم که بهشون کمک کردم همش نگران بودیم که بچه ها شلوغ کنن و مهمونی بهم بخوره ولی خدارو شکر زیاد شلوغ نکردن یه روز محدثه یه چیزی بهم گفت که از تعجب داشت شاخام درمیومد گفت عمه من دیگه از خدا کمک نمی گیرم خیلی ناراحت شدم گفتم عمه جان چرا؟؟؟ گفتش: هرچی ازش خواستم بهم داده ولی چند وقته ازش چیزی میخوام که بهم نمی ده پرسیدم چیه؟؟؟؟ بچه ها می دو...
17 مرداد 1391

فدات محمدرضاجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون

سلام عزیزای من میخوام چندتا عکس و داستان بزارم و براتون بگم امیدوارم دوس داشته باشین: میخوام بگردم به گذشته های محمد رضا وقتی که خیلی کوچولو بود   تو این عکس محمدرضا تقریبا 2 ماهشه ببین چه ذوقی کرده ناقلاااااااااااااااااااااااااااااااااااا  ای جانممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم اقاااااااااااا چی دیدی زل زدی نیگا می کنیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ هاااان ای جانم الهی فداش شم زبونتو بنداز تو پسر زشته   امیدوارم خوشتون اومده باشه ...
28 تير 1391